دخترک و پیرمرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکت چوبی،روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دخترک پرسید؛
- ناراحتی؟؟
- نه !
- مطمئنی؟؟
- نه !
- چرا گریه می کنی؟؟
- چون دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟؟
- چون قشنگ نیستم
- اینا اینو بهت گفتن؟؟
- نه !
- پس چرا گریه می کنی اتفاقا تو قشنگترین دختری هستی که من تا بحال دیدم
- راست می گی آقا؟؟
- از ته قلبم آره
- دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید،شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد،کیفش را باز کرد،عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
ما در قبال گرفتاری دوستانمان چه می کنیم؟؟
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !